کد مطلب:223792 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:124

حکایت عجیب
سید جزایری در كتاب مقامات النجات می نویسد مأمون باعلماء نشسته بود و در اطراف عجایب مخلوقات سخن می گفتند و هركس هرچه می دانست چنانچه معمول عصر ما می باشد در میان می گذاشت و اطلاعات و قصص و حكایات یا مشاهدات و مناظرات نقل محفل می شد مأمون حكایتی عجیب از كتب قدما را كه ترجمه بعربی شده بود بیان كرد علماء تكذیب نمودند مأمون اصرار داشت كه واقعیت دارد و در كتاب خوانده ام و آنكتاب حاضر است برخاست رفت و در كتابخانه كتاب را بیاورد حاضرین بخوانند و تصدیق گفتار او را بنمایند حضار بانتظار آوردن كتاب بودند مأمون در وسط قصر چشمش بحیوانی افتاد فریبنده و عجیب الخلقه بدنش مانند الاغ ولی بال دارد نزدیك او رفت در حال ترس و بیم باو نزدیك شد و میل كرد سوار آن حیوان شود تا بر پشت آن نشست كه بالها بر گشود و حركت كرد مأمون در بیم و خوف و ناچار جای خود را محكم نمود و تسلیم قضا شد.

ظاهرا این مجالس كه در مرو روز انجام می شد در بغداد شبها تشكیل می شد می گویند حیوان پرواز كرد شب در تاریكی شدیدی می گذشت و من از زندگی دست شستم زیرا حیوان همچنان در پرواز است ناگاه محلی كه از كوه و دشت و صحرا می گذشت بر زمین نشست دیدم بالای قصری هستم بالافاصله من پیاده شدم من كجا و اینجا كجا و علماء منتظر كتاب هستند اكنون بیم دارم كه وارد فضای كاخ شوم ناگزیر از پله های قصر پائین رفته و زیبائی و اهمیت قصر مرا حیران ساخته اطاقهای مجلل ولی خالی تا باطاقی رسیدم - جوانی دیدم تنها نشسته و شمعها و چراغها در برابرش افروخته اند و سوره ای از قرآن تلاوت می كند نگاه در اندرون اطاق كرده دیدم كودكی است مانند ماه صورتش می تابد وارد بر او شده سلام كردم جواب داد امر كرد بنشین نشستم از هر دری سخنی گفتیم خود را بهم معرفی كردیم - گفت فرزند پادشاه این كشور هستم و اسم خود و پدر و شهر را بیان كرد كه در نظرم نیست و شبیه بآن نشنیده بودم گفتار او بر شگفتی من افزود گفت پدر من جز من اولادی ندارد و چون من متولد شدم منجمین جمع



[ صفحه 202]



شدند در اطراف زندگی و آینده من نظریه دادند و گفتند برای من قصری بسازد كه از مردم دور باشم زیرا قرانی در زندگی من هست از آهن در 14 سالگی و چون بانزوا بگذرانم شاید آن قران بخیر بگذرد و تاكنون بحمد الله بخیر گذشته امروز 4 شنبه آخرین روز 14 سال من است كه قران خواهد گذشت و پدرم دستور داده شهر را تزیین كنند و رجال دولت باستقبال من بیایند تا بشهر بروم من گمان كردم تو از ندماء پدرم هستی و اهل انس و الفتی خوشوقت شدم.

چون در آن اطاق انواع میوه بود بمن گفت تناول كنید و سیبی بمن تعارف كرد گرفتم و دندان زدم آنگاه گفت چاقو را بگیرید و پوست بكن گرفتم پوست كندم سپس خود چاقو را گرفت و سیب را چهار قسمت كرد كه یك قسمت را بدهان ببرد در حالی كه كارد دستش بود ناگاه عطسه زد و نوك كارد بسقف گلوی او و بسق او رفت و خون جاری شد و آنقدر خون آمد كه نتوانست جلو آن بگیرد و همانجا مرد.

مرا حزن و ترس سخت فراگرفت كه این چه جائی و این چه كاری در پیش آمدیست و اگر پدرش در این هنگام برسد با من چه می خواهد كرد حتما من متهم بقتل او خواهم شد و برخاستم تا فكری كنم بلكه بیرون روم بطرف آن حیوان رفتم خوشبختانه دیدم هنوز در بام قصر نشسته است خود را بالای بام رسانده و بر پشت او نشستم كه مانند آمدن بالها گشود و پرواز كرد و ساعتی گذشت مرا بزمین گذاشت دیدم بالای قصر خودم هستم و آخر شب است ولی علماء هنوز منتظرند من كتاب اثبات مدعی را بنظرشان برسانم آنها مضطرب بودند چه شد خاصه وقتی دیدند لباس من خون لود است گفتند كتاب چه شد - گفتم قصه خودم در این شب كتاب شگفت آورتری است از عجایب روزگار و آنچه بر من گذشته بود برای آنها حكایت كردم و همه در حال تعجب و شگفتی انگشت حیرت بدندان گزیدن گرفتند. [1] .

كسانی كه در خلاف مأمون تأثیری بسزا داشته اند عبارت از ذوالریاستین - حسن بن سهل - احمد ابی خالد - احمد بن یوسف - عباس بن یوسف بن زهیر رئیس شرطه - طاهر بن حسین رئیس شرطه - عبدالله بن طاهر - اسحاق بن ابراهیم بغدادی - شبیب بن حمید بن قومیسی - هرثمة بن اعین - عبدالواحدبن سلامه طملاوی - علی بن هشام و غیره كه یعقوبی [2] .



[ صفحه 203]



اسامی آنها را نقل كرده است.


[1] مقامات النجات سيد جزايري بنقل آقاي حاجي شيخ محمود كفائي فاضل معاصر كه عين عبارت را نوشته و ترجمه كردم.

[2] اليعقوبي ص عصر المأمون ص 292 ج 2 - نهايت الارب ج 20 - 2.